مادرم سالی یک دست لباس از شهر (مشهد) برایم میفرستاد، لباسهایی شیک و اتوکرده که وقتی میپوشیدم مثل بچه شهریها میشدم. با خوشحالی از خانه بیرون میرفتم تا لباسهای تازهام را نشان بچههای روستا بدهم. در روستای دورافتاده ما که بیشتر بچهها لباسهای دستدوز مادرانشان را میپوشیدند، پوشیدن چنین لباسهای شیکی سابقه نداشت.
شاید این لباسها تنها وسیله برای پز دادن من به بچههای شاد و خوشحالی بود که هر روز لذت آغوش مادر را میچشیدند. به همین خاطر از همان دوران کودکی به لباس علاقهمند شدم و شاید عشق همین لباسهاست که باعث شده ۶۰ سال خیاطی کنم. اینها تنها گوشهای از زندگی پرفراز و نشیب درزی روستای قدیمی مردارکشان است.
داستان زندگیاش را از یک واقعیت تلخ اجتماعی شروع میکند. طلاق؛ عاملی است که موجب میشود محمدحسین ۹ ساله از روستایی در نزدیکی تربتحیدریه به مشهد بیاید. آن هم تک و تنها، بیپول و بینشان. محمدحسینخوری، ۷۰ سال قبل در روستای بورس (کدکن تربتحیدریه) به دنیا میآید، اما به دلیل جدایی پدر ومادرش تا ۹ سالگی از دیدن مادر محروم است تا اینکه سرانجام به عشق دیدار مادر از خانه پدر فرار میکند.
او میگوید: «به قول امروزیها من بچه طلاق بودم، مادرم که زن دوم پدرم بود بعد از اینکه دو ساله شدم، طلاق گرفت و نزد خانوادهاش در مشهد بازگشت.
پدرم، من و خواهرم (خواهر ناتنی از زن اولش) را به تنهایی بزرگ کرد، تنهایی و دو طلاق اثر بدی روی پدرم گذاشته بود، از سن چهار، پنج سالگی که خودم را شناختم با پدری عبوس و عصبانی روبهرو شدم که بیدلیل و با دلیل من را به باد کتک میگرفت، روزی نبود که از دست او کتک نخورم، البته این همه کتک مرا نیز به پسری شر و بازیگوش تبدیل کرده بود.
راستش آن موقع دلیل این همه عصبانیت و ناراحتی پدرم را نمیفهمیدم، اما بعد از فوت ناگهانی پدرم، برایم اینطور تعریف کردند: بعد از طلاق مادرم، پدرم برای تجدید فراش به خواستگاری دخترهای آبادی میرود، اما آنها به او جواب منفی میدهند، دلیلش را هم شیطنت من عنوان میکنند و میگویند: او پسری بازیگوش است و هیچ زنی نمیتواند تحملش کند، به همین دلیل پدر دل خوشی از من نداشت و تمام ناراحتیهایش را سر من خالی میکرد.
البته من هم هر چه بیشتر کتک میخوردم بدتر میشدم، دورانی که باید مثل بقیه بچهها با تفریح و بازی بگذرد با رنج وسختی بسیاری گذشت، ۹ سال از عمرم را با این وضعیت گذراندم.»
محمد حسین که به گفته خودش در کودکی (۴ یا ۵ سالگی) برای اولین بار موفق به زیارت امام رضا (ع) میشود، این مسافرت شیرین را هرگز فراموش نکرده و در رویاهای کودکانه مادر گمشدهاش را در حرم امام رضا (ع) میبیند.
او میگوید: «هیچ تصویری از چهره مادرم نداشتم، تنها رابط بین من و مادرم، یک دست لباسی بود که هرسال از مشهد برایم میفرستاد، فقط میدانستم که او مجاور و همسایه امام رضا (ع) است. اولین مرتبهای که به زیارت امام رضا (ع) رفته بودم، خاطره زیبایی از چراغها، گلدستهها و گنبد طلایی حرم در ذهنم نقشبسته بود، در بازیها و گفتگوهای کودکانه، بچههای روستا خاطراتی را که از رفتن به حرم امام رضا (ع) داشتند، برای هم تعریف میکردند.»
یکی از بچهها میگفت: «هر کس گمشدهای داشته باشد، به حرم برود و مشخصات گمشدهاش را به مامور حرم (خادمی که عصایی نقرهای در دست دارد) بدهد، مامور با صدای بلند (بلندگو) صدا میزند و گمشدهاش پیدا میشود.
بعدها که بزرگتر شدم و فهمیدم مادرم ساکن مشهد است، با خود فکر میکردم که اگر این بار به مشهد رفتم، به حرم امام رضا (ع) میروم و از خادم حرم میخواهم با صدای بلند مادرم را صدا بزند و به او بگوید که دل محمدحسین برایش تنگ شده است و میخواهد که با او زندگی کند، میدانستم که اگر وارد حرم امام رضا (ع) بشوم، آرزویم را برآورده خواهد کرد، این رویای شیرین به زودی به حقیقت پیوست.»
با گذشت زمان که محمدحسین بزرگتر میشود، بر سختگیریهای پدر نیز افزوده شده تاجاییکه او که دیگر طاقت ماندن در خانه را ندارد. به پیشنهاد کشاورزان همکار پدرش از خانه پدر فرار کرده و راهی مشهد میشود.
محمدحسین میگوید: «پدرم کشاورز بود و، چون مانند دیگر کشاورزان پسر بزرگ نداشت تا کمکش کند، برای آنکه کارهای کشاورزی عقب نماند، به عنوان یاوری به کمک کشاورزان دیگر میرفت، آنها نیز برای کمککردن به ما میآمدند، به مرور زمان با چند نفر از این کشاورزان آشنا شدم.
آنها که وضعیت زندگی و آزار و اذیت پدرم را میدیدند، پیشنهاد دادند که از خانه فرار کنم. پیشنهاد آنها را پذیرفتم، با کمک همکاران پدرم مقدمات کار را فراهم کردم، همکاران پدرم پنج نان فطیر را در کیفی گذاشتند تا توشه راهم شود. صبح زود که پدرم به سر کار رفت، کیف نان و چوبدستی را برداشته و از خانه فرارکردم.
برای اینکه شناسایی و گرفتار پدر نشوم، از راههای صعبالعبور و کوهستانی حرکت میکردم تا پدر پیدایم نکند، با خودم فکر میکردم اگر گیرش بیفتم حتماً مرا میکشد. اما عبور از جادههای سخت و سنگلاخ برای کودکی ۹ ساله طاقتفرسا بود، گاهی وقتها که به زحمت از کوهی بالا میرفتم، پایم سر میخورد و همه مسیر رفته را غلتزنان باز میگشتم.
بعد از طی مقداری از مسیر، بند یکی از کفشهایم پاره شد، برای آنکه بهتر راه بروم کفش را از پایم درآوردم و با پای برهنه به راهم ادامه دادم، بعد از یک ساعت متوجه شدم که چه اشتباهی کردهام، کف پا و ناخنهایم در اثر برخورد با سنگ و خارها شکافته و خونی شده بود، درد زیادی داشتم، در همین لحظه ناگهان متوجه دو گرگ گرسنه شدم که به طرفم میآمدند.
به راهم ادامه دادم، اما نمیتوانستم از دست گرگها فرار کنم، فکری به نظرم رسید، از داخل کوله پشتی نان فطیری را برداشتم تکه کردم و جلوی گرگها انداختم، تا زمانی که گرگها نان میخوردند، خیالم راحت بود که حمله نمیکنند، اما نگران تمام شدن نانها و حمله گرگها بودم، همینطور که میآمدم ناگهان صدای زنگوله سگی را شنیدم، خیلی خوشحال شدم، گرگها با شنیدن صدای زنگوله سگ پا به فرار گذاشتند و فرار کردند.
خودم را به چوپان و گلهاش رساندم، چوپان با دیدن وضعیت پریشان و دست و پای خونینم، بلافاصله کوله (کیف) پشتیام را پاره کرد و با چند نخ پارچهها را به دور پاهایم بست و به طرف خانهاش حرکت کردیم، چوپان پدرم را میشناخت، قرار شد که شب آنجا بخوابم و روز بعد او من را به روستای خودمان ببرد.
اما برگشت به خانه یعنی زجر و اذیت دوباره، حاضر بودم بمیرم، اما به خانه برنگردم. صبح زود از خانه چوپان فرارکردم، در مسیر جاده به زنی که فرزندی در بغل داشت، برخورد کردم. زن آشنای ارباب یکی از روستاهای همسایهمان بود، با او همراه شدم و به ده فخرآباد رسیدیم، به زن کمک کردم تا ارباب ده را ببیند و او هم در عوض این خوبی از من پذیرایی کرد و به نوکرش گفت: که من را به اسلام قلعه ببرد که سوار مینیبوس شوم و به مشهد بروم، او هم من را با تراکتور به ایستگاه مینیبوس رساند.
چون هیچ پولی نداشتم، قاچاقی سوار مینیبوس و زیر صندلی مخفی شدم. مینیبوس به طرف مشهد حرکت کرد، شاگرد شوفر که در حال تمیز کردن صندلیها بود، متوجه من شد. راننده مینیبوس با لحن خشنی از من خواست که به نزدش بروم تا من را دید شناخت، با ناراحتی گفت: با اجازه چه کسی میروی مشهد؟ به دروغ گفتم با اجازه پدرم.
راننده گفت: پس ۱۵ قران کرایه مینیبوس را بده، گفتم: پول ندارم. با ناراحتی گفت: گفتم دروغ میگویی. اگر با اجازه پدرت میرفتی حتما به تو پول میداد، پس تو از خانه فرار کردی. میرویم مشهد زیارت میکنی و با من برمیگردی تا تو را تحویل پدرت بدهم.»
محمدحسین از دست راننده مینیبوس هم فرار میکند و همانطور که از بچههای دهشان شنیده بود، به طرف حرم امام رضا (ع) میرود تا مادرش را بیابد. او میگوید: «۵۰ سال قبل همه مینیبوسها و اتوبوسهایی که از تربتحیدریه، تایباد و سرخس به مشهد میآمدند، در پایانه خیابان تهران (امام رضا) توقف میکردند، من هم زمانی که مینیبوس در حال پیاده کردن مسافران بود، از فرصت استفاده کردم، پیاده شدم و از میان جمعیت فرار کردم.
بیرون که آمدم، به یاد گفتههای دوستانم درباره پیدا کردن افراد گم شده در حرم امام رضا (ع) افتادم و پرسانپرسان خودم را به حرم رساندم. دم در ورودی حرم خادمی با عصایی نقرهای ایستاده بود و زائران را راهنمایی میکرد.
خودم را به او رساندم و گفتم: مادرم گم شده است. با خنده گفت: تو گم شدی یا مادرت بچه جان؟ مشخصات مادرت را بگو کی گمش کردی. داستان جدایی بین من و مادرم را برایش تعریف کردم. با مهربانی گفت: آدرس خانهاش را بگو. گفتم: آدرسی ندارم. گفت همین جا بنشین تا ببینم چه کار میتوانم بکنم.
شور و هیجان زیادی داشتم، روبهروی گنبد طلای امام رضا (ع) از او خواستم که مادرم را به من برساند. در همین لحظه محمد آقا، دورهگردی را که به روستایمان میآمد، دیدم. به طرفش دویدم و از او سراغ مادرم را گرفتم. محمد آقا کمی فکر کرد و گفت: آدرس مادرت را ندارم، اما یکی از داییهایت را میشناسم.
داییام مرا نمیشناخت، اما وقتی محمدآقا معرفی کرد از دیدنم خوشحال شد و من را بغل کرد. همراه دایی به خانه مادرم در عیدگاه رفتم. دایی مرا پشت سرش پنهان کرد و به مادرم گفت برایت سوغاتی آوردم. مادرم حدس زد که پسرش هستم، گفتم حسینم و بیهوش شد.
بعد از به هوش آمدن، من را به همسر جدید و فرزندانش معرفی کرد. آنها هم حسابی من را تحویل گرفتند و از این زمان زندگی با مادرم را شروع کردم، بعد از یک ماه در یک خشکشویی مشغول به کار شدم.
بعد از فرار محمدحسین به مشهد، پدر برای برگرداندن او راهی میشود، اما هیچگاه این دیدار دوباره رقم نمیخورد. محمدحسین میگوید: «پدرم بعد از فرارم از خانه، راهی مشهد شد تا من را برگرداند، یک روز که در خشکشویی مشغول کار بودم از داخل مغازه متوجه پدرم که آن طرف خیابان ایستاده بود و داشت آدرس میپرسید شدم، موضوع را به صاحب کارم گفتم و آخر مغازه مخفی شدم.
پدرم وارد مغازه شد و سراغم را گرفت، صاحبکارم صدایم زد، اما به جای رفتن پیش پدر از دیوار مغازه فرار کردم، این آخرین دیدار من با پدرم بود. پدرم دنبالم دوید، اما نتوانست مرا بگیرد، به روستا برگشت. در روستا عمهام گفته بود، محمد حسین را برمیگردانم، پدرم نیز برای اینکه من را راضی به آمدن کند، به کوهستان رفته بود که شاخهای از درخت بنه کوهی را که خیلی دوستش داشتم، به عنوان نشانه همراه عمه برایم بفرستد.
بنه کوهی گیاهی سخت است که سنگ را میشکافد و از دل کوه بیرون میآید. چیدن آن هم بسیار سخت است و من از همان کودکی هر روز از پدر اجازه میخواستم تا بچینمش، پدر هم هربار در جوابم میگفت هنوز مرد نشدی به وقتش میگویم.
پدرم به خاطر من رفت تا آن درخت را بچیند، اما در مسیر رفتن تعادلش به هم خورد، از روی کوه سقوط و متأسفانه در دم فوت میکند. وقتی خبر مرگش را به مادرم دادند، مادرم به من نگفت و تنها از من خواست که همراهش به روستا بروم، تعجب کردم و به او گفتم: تو از روستا فرارکردی و ۹ سال نیامدی حالا چطور شده که میخواهی به آنجا بروی؟ جوابی نداد و فقط گفت میرویم و با هم برمیگردیم. به روستا که رسیدم متوجه فوت پدرم شدم.»
محمدحسین نوجوان بعد از چندماه کار در خشکشویی، شاگرد خیاط میشود و این کار را به مدت ۵۳سال در تهران، مشهد و سرانجام نیز مردارکشان ادامه میدهد. او میگوید: «در سن ۱۰سالگی به عنوان شاگرد خیاط در مغازه خیاطی (پارس) واقع در چهارراه خسروی مشغول به کار شدم، دوسه سالی در آنجا بودم و با بخشی از فوت وفن خیاطی آشنا شدم. در این زمان نوجوانی ۱۳، ۱۴ ساله بودم که میشنیدم همه از «اکبر هاشمی» به عنوان یک خیاط درجه یک در تهران نام میبرند. برای آموزش نزد اکبر هاشمی راهی تهران شدم و پرسانپرسان به مغازه او در خیابان لالهزار رسیدم.
او مرا به شاگردی پذیرفت، روزها در مغازه کار میکردم و شبها همانجا میخوابیدم. درمدت چندماهی که آنجا بودم بازیگران معروف و مشهور زیادی را دیدم، با خودم فکر میکردم میتوانم من هم یک روزی آرتیست مشهور سینما شوم.
اما این رویاها طولی نکشید و با شکایت چند نفر از بازیگران از اکبر هاشمی به جرم کشیدن ۱۷۰ هزار تومان چک بیمحل مغازهاش تعطیل شد. بعد از آن در یک خیاطی که در طبقه بالای گراند هتل تهران قرار داشت مشغول به کار شدم، صاحب مغازه خیاطی دختری هم سن و سال من داشت، بعد از مدتی از من خوشش آمد و به من گفت: اگر داماد من بشوی یک مغازه بزرگ میزنیم و با همدیگر کار میکنیم. دخترش هر روز با یک ماشین فورد مدل بالا به دیدنم میآمد تا با هم دیگر به تفریح و گردش برویم.
اما کمی که با خودم فکر کردم متوجه شدم این ازدواج سرانجامی ندارد. من با حقوق روزی ۴۰تومان چطور میتوانستم با این دختر ولخرج و خانواده سطح بالا ازدواج کنم. به همین خاطر از آن مغازه آدم بیرون و رفتم سمت جنوب شهر تهران.
همانجا هم با همسر آیندهام آشنا شدم و ازدواج کردم. اصغر زرافشان صاحب کارم و همسرش همراه من به خواستگاری آمدند. در جلسه خواستگاری به پدر عروس گفتم یک جوان بیکس و تنها هستم که هیچ مال و منالی هم ندارم. صاحب کارم با آرنج به من سقلمه میزد که این حرفها را نزنم، اما پدر عروس از همین صداقت من خوشش آمد و دخترش را به من داد.
اوایل که تهران رفتم لهجه غلیظ مشهدی، تربتی داشتم و به همین خاطر مورد تمسخر قرار میگرفتم. بازاریها مرا حسین مشهدی خطاب میکردند. به همین خاطر روی لهجهام کار کردم و کمکم تهرانی یاد گرفتم، اما هنوز حسین مشهدی خطابم میکردند. بعد از ازدواج به مشهد آمدم و جالب اینجاست که مشهدیها من را حسین تهرانی خطاب میکردند. در مشهد به همراه پسرم کار خیاطی را پی گرفتم.»
محمدحسین خوری که حالا ۶۳ سال سن دارد و ۵۳ سال از عمرش را در کار خیاطی گذرانده است خاطرات تلخ و شیرین زیادی را تجربه کرده است. او میگوید: «اوایل که من شروع به کار کردم بیشتر وسایل خیاطی دستی بود، برای اتو کردن فضای داخل اتو را پر از زغال میکردیم، برای آنکه زغال خاموش نشود، سوراخهایی را برای هواکش باز میگذاشتند،
اگر در حین خیاطی حواست پرت میشد و زغالی روی پارچه میریخت و میسوخت، دردسر میشد و کار خیاطی چند برابر، چرخهای خیاطی دستی و با پا زدن کار میکردند، در ایران من جزو اولین کسانی بودم که کار کردن با چرخ خیاطی برقی را تجربه کردم، این چرخ خیاطی نیمه اتومات یک میتسوبیشی ژاپنی بود، روزهای اول مغازهدارها و شاگردان زیادی برای دیدن طرز کار چرخ خیاطی به مغازه میآمدند.
یک روز که بیرون از مغازه بودم، چند نفر از مغازهدارها از شاگردم (علی) میخواهند که چرخ را روشن کند و طرز کار چرخ را نشانشان بدهد، او هم این کار را میکند و زمانی که حواسش نبود، ناخنش زیر سوزن چرخ گیر میکند، با شنیدن فریاد شاگرد خودم را به مغازه رساندم و با خاموش کردن چرخ خیاطی و بردنش به بیمارستان، از قطع شدن انگشتش جلوگیری کردم.
یکی از بهترین خاطراتم مربوط به دوران جنگ است یک سال و نیم در سپاه بودم و علاوه بر حضور داوطلبانه در جنگ، لباسهای زیادی را برای رزمندگان دوختم، هر وقت هم که در جبهه بودم، بچهها لباسهای کهنه و پارهشان را پیشم میآوردند تا بدوزم.»